۱۳.۱۰.۸۳

خواب و بیداری

خواب و بيداری

بيداری بعد از ساعتها خواب. رمقی براي برخاستن نيست. چشمها ارام گشوده ميشوند، تن هنوز در سكون خويش است... هنوز تاريكی صبح زمستانی ... . تكاني به سر و نگاهی به سقف. رقص نور ماشينها در محدوديت پرده و ديوار روي سقف دست نيافتنی، تماشايی است. صداي ماشينها؛ سنبل پيشرفت، با خشونت تمام نزديك و پس از گذشت از پنجره اتاق كوچك من، بي اعتنا و با قدرت ميگذرند.

صداي پاي زنی كه بسيار نزديك است. همين جا، پشت پنجره خواب من. عابری است. صدايی كه تجسم تمام حركات وی را ميتوان دريافت.
زمستان فرارسيده و نور خورشيد توان زدودن تاريكی صبح ديروقت را ندارد.

صبح؛ ابتداي روزهای زندگی است. اكنون صبحها با تاريكي شروع ميشوند. افتاب در زاويه‌ای بسيار حاده، ان دور دورها، غرق در انكسار خويش؛ زرد، نارنجی...؛ تقلايی نميكند. ديگر صبحها براي او نيست. او (افتاب) صبحها چشمی باز ميكند و به سقف مينگرد.
تكانی به تن، پشت به پنجره، اتاق را مينگرم. اشكال در تاريكی صبحگاهی با چشماني باز، مرا مينگرند. اشياء سر جاي خود بدون ترس از گذشت زمان، بدون تفكر، اماده و منتظر دستوراتند. سكوت و سكون محكم انها، مرا به حركت واميدارد.
پا ميشوم و مينشينم. تشنه ام. تشنگي مرا به سوي خود ميكشاند. راه نه چندان دور اشپزخانه را ميپيمايم. حركت. ديگر كاملاَ بيدارم. فكر ميكنم و از خود ميپرسم: ايا بايد تشنه بود تا برخيزيم؟
قبل از بيداري تار ميزدم. دوستم اوازي ميخواند، بسيار زيبا. بيدار شدم، نه دوستم بود، نه تار. خواستم دست كم موسيقی را حفظ كنم، اما با ديدن رقص نور سقف و اتاق تاريك صبحگاهي، هنگام بازشدن چشم، از ياد رفت و ارزو شد. نيشخندی بر لب: بيداري موسيقی را از من گرفت.
وقت صبحانه است. بايد رفت. رفت و صبحانه ای خورد.
فرهاد-ن 03 /12/ 08

هیچ نظری موجود نیست: