۲۶.۴.۸۶

انواع نظریه‌های فمینیستی



انواع نظریه‌های فمینیستی

نظریه‌ فمینیستی بخشی از یک رشته‌ پژوهش درباره‌ زنان است که‌ بطور ضمنی، یا رسمی، نظام فکری گسترده‌ و عامی را درباره‌ ویژگیهای بنیادی زندگی اجتماعی و تجربه‌ انسانی از چشم‏انداز یک زن ارائه‌ می‏کند. نظریه‌ فمینیستی در‌ صدد است تا الگویی از تجربه‌ بشری را با دیدگاه طرفداری از زنان ارائه‌ دهد. این نظریه‌ از سه‌ جهت متکی به‌ زنان است:

a.       نقطه‌ شروع و موضوع عمده‌ تحقیق همه‌ بررسی‏هایش، موقعیت و تجربه‌ زنان در جامعه‌ است.

b.       این نظریه‌ جهان را از دیدگاه متمایز زنان در جهان اجتماعی نگاه می‏کند.

c.        نظریه‌ فمینیستی دیدگاهی انتقادی به‌ سود زنان دارد و در پی آن است که‌ جهان بهتری را برای زنان بسازد که‌ بدین ترتیب جهان برای بشریت نیز بهتر خواهد شد.

جامعه‌ شناسی به‌ عنوان یک چشم‏انداز نخستین بار در فاصله‌ میان سال‏های 1840-1860 به‌ عنوان یک رشته‌ دانشگاهی حرفه‌ای پدیدار شد اما کسانی که‌ در آفرینش این رشته‌ نقش اساسی داشتند همگی مرد بودند. به‌ علاوه‌ کسانی که‌ موقعیت بهتری در این رشته‌ داشتند از "اسپنسر گرفته‌ تا دورکیم و یا پارسونز" اساسا تماسی با افکار فمینیستی نداشتند. تنها علایق فمینیستی که‌ به‌ جامعه‌ شناسی راه یافتند توسط اندیشمندانی مانند "مارکس، انگلس و یا زیمل، دبلیو" مطرح شدند که‌ آنها هم بیشتر در حواشی جامعه‌ شناسی فعال بودند.

پرسشهای نظری بنیادی:

نیروهای محرک نظریه‌ فمینیستی معاصر، یک پرسش به‌ ظاهر ساده‌ است. "درباره‌ زنان چه‌ میدانیم؟" به‌ عبارت دیگر، زنان در تحقیقات انجام گرفته‌ کجا هستند و موقعیتشان را چگونه‌ تجربه‌ می‏کنند؟  و در صورت عدم حضور در این تحقیقات، دلیل عدم حضورشان چیست؟ اجتماع پژوهشی معاصر، به‌ گونه‌ نمایانی کشف کرده‌ است که‌ آنچه‌ که‌ به‌ عنوان عالم تجربه‌ پنداشته‌ شده‌ است، در واقع شرح جزء بینانه‌ای از کنشگران مرد و تجربه‌شان بوده‌ است. عدم حضور زنان به‌ خاطر عدم توانایی یا علاقه‌ آنها نیست، بلکه‌ برای آن است که‌ به‌ عمد کوشش شده‌ است تا آنان را از صحنه‌ بیرون رانند. همین چون و چراها ما را به‌ دومین پرسش بنیادی فمینیستی  سوق می‏دهد: "چرا وضع زنان به‌ این صورت است؟" کوشش فمینیستها برای پاسخ به‌ این دو پرسش بنیادی، نظریه‌ای را به‌ بار آورده‌ است که‌ برای جامعه‌ شناسی اهمیت جهانی دارد.

ریشه‌های تاریخی عمده‌:

در جهان غرب، تاریخ رسمی آغازگرفتن فمینیسم با آثاری که‌ در اعتراض به‌ موقعیت زنان منتشر شده‌اند، نخستین بار در دهه‌ 1630 منتشر شده‌اند و به‌ عنوان یک جریان باریک تا 150 سال دیگر ادامه‌ داشتند. اما از 1780 تا زمان کنونی، دو سده‌ میگذرد که‌ نوشته‌های فمینیستی به‌ صورت یک کوشش مهم دسته‌ جمعی درآمده‌ است. در خلال این فراز و نشیبها، زنان نظریه‌ فمینیستی خلق کرده‌اند. با وجود گوناگونی این آثار، سه‌ نوع نظریه‌ گسترده‌ در میان آنها قابل تشخیص است:

1. جهت گیری است که‌ بر تفاوت‏های جنسی تاکید می‏ورزد.

2. بر نابرابری جنسی تاکید می‏ورزد.

3. بر ستمگری جنسی تاکید دارد.

پرسش نظری اول:  درباره‌ زنان چه‌ میدانیم؟

الگوی پاسخ به‌ نخستین پرسش توصیفی، مقوله‌های اصلی طبقه‌بندی ما را فراهم میسازد. اساسا سه‌ پاسخ برای پرسش نخستین وجود دارد: (انواع نظریه‌های فمینیستی)

1. جایگاه و تجربه‌ زنان در بیشتر موقعیت‏ها، با جایگاه‌ و تجربه‌ مردان تفاوت دارد. (تفاوت)

2. جایگاه‌ زنان در بیشتر موقعیت‏ها نه‌ تنها متفاوت از مردان بلکه‌ از آن کم بهاتر و با آن نابرابر است. (نابرابری)

3. موقعیت زنان را باید بر حسب رابطه‌ قدرت مستقیم میان مردان و زنان درک کرد. زنان تحت قید و بند تابعیت، تحمیل، سواستفاده‌ و بدرفتاری مردان به‌ سر میبرند و زنان تحت ستم قرار دارند. (ستمگری)

پرسش نظری دوم:  چرا وضع زنان بدین صورت است؟

نظریه‌های گوناگون در جواب پرسش نظری دوم بر حسب پرسش‏های نظری اول:

1. نظریه‌های تفاوت‏های جنسی:

·          تبین‏های زیست شناختی تفاوتهای جنسی زنان با مردان.

·          تبیین‏های نهادی تفاوت‏های جنسی زنان با مردان.

·          نظریه‌های روانشناختی-اجتماعی جنسیت تفاوت زنان با مردان.

2. نظریه‌های نابرابری جنسی:

·          فمینیسم لیبرالی.

·          فمینیسم مارکسیستی.

3. نظریه‌های ستمگری جنسی:

·          فمینیسم روانکاوانه.‌

·          فمینیسم رادیکال.

·          فمینیسم سوسیالیستی.

***

1نظریه‌ تفاوت‏های جنسی: این نظریه‌ تقسیم کار جنسی، وجود دو عرصه‌ عمومی و خصوصی که‌ مردان بیشتر در عرصه‌ نخستین و زنان در عرصه‌ دوم جای دارند و اجتماعی کردن منظم کودکان به‌ گونه‌ای که‌ بتوانند در بزرگسالی نقشهایی با جنسیتشان ایفا کنند، اکتفا می‏کند.

·          تبین‏های زیست شناختی:

فروید ساختار شخصیتی متفاوت زنان و مردان را به‌ تفاوت‏های تناسلی و آن فراگردهای شناختی و عاطفی نسبت می‏دهد که‌ با کشف این تفاوت‏های جسمانی از سوی کودکان آغاز می‏گیرد. "آلیس روسی" کارگردهای زیست شناختی متفاوت زنان و مردان را به‌ الگوهای متفاوت رشد هورمونی آنها طی چرخه‌ حیات نسبت می‏دهد که‌ همین امر به‌ نوبه‌ خود، به‌ تفاوت‏های خاص جنسی در ویژگی‏های چون حساسیت در برابر نور و صدا و تفاوت‏هایی در ارتباطات نیم کره‌های راست و چپ مغز، منجر شده‌ است. به‌ عقیده‌ او، همین تفاوت‏ها است که‌ زمینه‌ساز الگوهای متفاوت بازی در کودکی می‏شوند. دلهره‌ زنانه‌ مشهور "دلهره‌ ریاضی" و این واقعیت که‌ زنان در مقایسه‌ با مردان آمادگی بیشتری برای مراقبت دلسوزانه‌ از کودکان دارند به‌ همین تفاوت‏های زیست‏شناختی ارتباط دارند.

·          تبینهای نهادی تفاوت جنسی:

همین مسئولیت مادری بودن را باید عامل تعین کننده‌ عمده‌ در تقسیم کار جنسی دانست که‌ زنان را عموما به‌ کارهای همسری، مادری و به‌ حریم خصوصی خانه‌ و خانواده‌ و در نتیجه‌ به‌ یک رشته‌ رویدادها و تجربه‌های عمرانه‌ای مرتبط می‏سازد که‌ با تجربه‌های مردان تفاوت دارد.

·          نظریه‌های روانشناختی- اجتماعی جنسیت:

بر دو دسته‌اند: Aپدیده‌ شناختی B. نظریه‌ اجتماعی شدن. Aبر الگوبندی فراگیر دانش پذیرفته‌شده‌ها از واقعیت روزانه‌ به‌ وسیله‌ مقولات ساده‌ دو شاخه‌ یا "نمونه‌ سازیها" مردانگی و زنانگی بر آن کار مفهومی و مبتنی بر کنش متقابلی که‌ همه‌ ما برای حفظ این نمونه‌سازیها انجام می‏دهیم. B. با بررسی تجربه‌های یادگیری که‌ عموم انسانها بویژه‌ کودکان را برای نقشهای جداگانه‌ آماده‌ می‏سازند و نیز تحلیل عرصه‌های نهادی مردانگی و زنانگی، تحلیلهای نهادی را تکمیل می‏کنند.

2نظریه‌های نابرابری جنسی:

بر چهار مضموم است: A. زنان و مردان نه‌ تنها موقعیت‏های متفاوتی در جامعه‌ دارند، بلکه‌ در موقعیت‏های نابرابری نیز قرار گرفته‌اند. یعنی زنان در مقایسه‌ با مردانی که‌ در همان جایگاه اجتماعی زنان جای دارند، از منابع مادی، منزلت اجتماعی، قدرت و فرصت‏های تحقق نفس کمتری برخوردارند. و می‏تواند مبتنی بر شغل، دین، آموزش، نژاد و ملیت و یا هر عامل دیگری باشد. B. این نابرابری از سازمان جامعه‌ سرچشمه‌ می‏گیرد و از هیچ گونه‌ تفاوت مهم زیست شناختی یا شخصیتی میان زنان و مردان ناشی نمی‏شود. C. نابرابری جنسی برای آن وجود دارد که‌ زنان در مقایسه‌ با مردان از قدرت کمتری برای برآوردن نیاز به‌ تحقق نفس برخوردارند، در حالی که‌ هر دو در این نیاز سهیمند. D. دگرگون کردن موقعیت زنان امکان‏پذیر است. دو گونه‌ عمده‌ نظریه‌ فمینیستی معاصر که‌ بر نابرابری جنسی تاکید دارند عبارتند از: فمینیسم لیبرالی و فمینیسم مارکسیستی.

·          فمینیسم لیبرالی:

تبیین فمینیسم لیبرالی از آنجایی آغاز می‏شود که‌ نظریه‌های تفاوت جنسی متوقف می‏ماند. یعنی ارزش ویژه‌ای برای عرصه‌ خصوصی زنان قایل نمی‏شوند. نظامی که‌ از دسترسی زنان به‌ عرصه‌ عمومی جلوگیری می‏کند، بار مسئولیت‏های عرصه‌ خصوصی را به‌ گردن آنها می‏اندازد. آنها را در خانه‌های مجزا محبوس می‏سازد و شوهران را از هر گونه‌ درگیری با گرفتاری‏های عرصه‌ خصوصی معذور می‏سازد، همان نظامی است که‌ نابرابری جنسی را به‌ بار می‏آورد. اگر پرسیده‌ شود که‌ نیروهای اساسی در این نظام کدامند، فمینیسم لیبرال به‌ "تبعیض جنسی" اشاره‌ می‏کند. تبعیض جنسی که‌ مانند ایدئولوژی نژادپرستی است، از پیشداوری‏ها و عرفهای تبعیض‏آمیز علیه‌ زنان و باورهای پذیرته‌ شده‌ درباره‌ تفاوت‏های طبیعی میان زن و مرد که‌ سرنوشت‏های اجتماعی متفاوتی را برای دو جنس رقم می‏زند، ساخته‌ می‏شود. فمینیست لیبرال برنامه‌های زیر را برای ازمیان برداشتن نابرابری جنسی پیشنهاد می‏کنند: تامین فرصت‏های برابر اقتصادی، دگرگونی در خانواده‌، دگرگونی در مدرسه‌ و پیام‏های رسانه‌های همگانی تا آنکه‌ مردم دیگر در نقش‏های جنسی شدید و دربسته‌ اجتماعی ننگرند، هر فردی مناسب‏ترین سبک زندگی را برای خود برگزیند و گزینش او از سوی دیگران پذیرفته‌ و مورد احترام قرار گیرد، حال می‏خواهد خانه‌داری یا خانه‌شوهری باشد. یا زندگی مجردی باشد و یا نیمی از درآمد خانوادگی را عهده‌دار شود، بچه‌دار یا بی‏بچه‌ باشد  یا نوعی ارضای جنسی انعطاف‏پذیر را درپیش گیرد.

·          فمینیسم مارکسیستی:

یکی از معروفترین و سنجیده‌ترین نظریه‌های مربوط به‌ ستمگری اجتماعی را به‌ دست می‏دهد که‌ از مارکس و انگلس آغاز و سپس از طریق مجموعه‌ آثار نومارکسیستی تداوم می‏یابد. فمینیسم مارکسیستی تحلیل طبقاتی مارکسیستی را به‌ اعتراض اجتماعی فمینیستی پیوند می‏زند. مشهورترین بررسی آنها در این باره‌ در کتاب "منشا خانواده‌، مالکیت خصوصی و دولت" نمایان است که‌ انگلس آن را بر پایه‌ یادداشت‏های فراوان مارکس منتشر کرد. استدلال‏های اصلی این کتاب عبارتند از:

A.       تابعیت زنان نه‌ از ماهیت زیست‏شناختی‏شان که‌ تعییرناپذیر انگاشته‌ می‏شود، بلکه‌ از تنظیم‏های اجتماعی سرچشمه‌ می‏گیرد که‌ سابقه‌‏ای آشکار و قابل پی‏گیری دارند و می‏توان آنها را دگرگون کرد.

B.       مبنای رابطه‌ای زنان در خانواده‌ گذاشته‌ شده‌ است، نهادی که‌ به‌ درستی از نام لاتینی خدمتکار (فامولوس Famulus) برگرفته‌ شده‌ است، زیرا خانواده‌ به‌ همان‏سان که‌ در جوامع پیچیده‌ وجود دارد، در واقع چیزی نیست جز نظامی از نقشهای مسلط و تحت تسلط. ویژگی‏های اساسی خانواده‌ در جوامع غربی این است که‌ بر محور یک زوج زن و شوهر و فرزندانشان در چهارچوب یک خانوار واحد ساخته‌ شده‌ است; پدرتبارانه‌ است، یعنی تبار و مالکیت از طریق خط نسبی مردانه‌ انتقال می‏یابد، پدرسالارانه‌ است، یعنی اقتدار در دست رئیس مرد خانوار است، تک همسری است، دست کم از جهت تحمیل این قاعده‌ که‌ همسر تنها باید با شوهرش روابط جنسی داشته‌ باشد. این معیار دوگانه‌، آزادی جنسی بسیار وسیع‏تری را به‌ مردان می‏بخشد. در چهارچوب یک چنین نهادی، بویژه‌  مانند خانواده‌ طبقه‌ متوسط که‌ زنان در بیرون از خانه‌ شغلی ندارند و در نتیجه‌ از استقلال اقتصادی محرومند، زنان جزو متعلقات یا دارایی‏های شخصی شوهرشان به‌ شمار می‏آیند.

C.       جامعه‌ با ادعای این که‌ یک چنین ساختاری نهاد بنیای همه‌ جوامع بشری است، به‌ این نظام خانوادگی مشروعیت می‏بخشد. حال آنکه‌ به‌ گواهی بیشتر شواهد باستان‏شناسی و انسان‏شناختی، یک چنین داعیه‌ای دروغین است. زیرا در بیشتر دوران ماقبل تاریخ، از این نوع ساختارهای خانواگی هیچ اثری نیست. این دوران، انسانها در شبکه‌های گسترده‌ خویشاوندی پیوند می‏خوردند_مانند تیره‌، یا همگروهی گسترده‌ای از آدمهایی که‌ پیوندهای خونی مشترکی با هم دارند. وانگهی، این پیوندها تنها از طریق تبار زنان قابل ردیابی بودند، زیرا اثبات پیوند مستقیم با مادرش بسیار آسانتر از پیوند با پدرش بود_ به‌ عبارت دیگر، تیره‌ مادرتبارانه‌ بود. تیره‌ مادرسالارانه‌ نیز بود، زیرا در اقتصادهای ابتدایی مبتنی بر شکار و گردآوردی غذا، زنان به‌ خاطر  داشتن کارکرد مستقل و تعیین کننده‌ اقتصادی به‌ عنوان گردآورنده‌، سازنده‌، ذخیره‌کننده‌ و توزیع کننده‌ مواد ضروری، از قدرت مهمی برخوردار بودند. این قدرت زنانه‌، از طریق تنظیم‏های زندگی اشتراکی، اجتماعی و دسته‌ جمعی، کاربرد بالا، پرورش فرزند و تصمیم گیری و نیز از طریق گزینش آزادانه‌ و فاقد محدودیت شریک جنسی و عشقی هم از سوی زنان و هم از سوی مردان، اعمال می‏شد.

D.      عواملی که‌ این نوع نظام اجتماعی را نابود کردند و به‌ تعبیر انگلس _شکست تاریخی و جهانی جنس زن_ را به‌ بار آوردند، عواملی اقتصادیند، به‌ ویژه‌ جایگزینی اقتصاد شبانی، کشاورزی سبک و مزرعه‌داری به‌ جای اقتصاد شکار و گردآوری. بر اثر این دگرگونی، مالکیت پدیدار شد که‌ به‌ همان فکر و واقعیتی  اطلاق می‏شود که‌ برخی از اعضای جامعه‌ مدعی تملک منابع اساسی تولید اقتصادی می‏شوند. این مردان بودند که‌ چنین ادعایی را مطرح کردند، زیرا تحرک، نیرومندی و انحصار برخی از ابزارها به‌ آنها برتری اقتصادی بخشیده‌ بود. همچنین بر اثر این دگرگونی، مردان به‌ عنوان مالک دارایی، نیاز به‌ یک نیروی کار مطیع، از بردگان و اسیران گرفته‌ تا همسران و فرزندان و نیاز به‌ وارثانی به‌ عنوان وسایل نگهداشت و انتقال دارایی، را در جامعه‌ مطرح کردند. بدین سان، نخستین واحد خانواده‌، متشکل از یک خدایگان و بردگان خدمتکار، همسران خدمتکار و فرزندان خدمتکار پدید آمد، واحدی که‌ در آن، خدایگان از داعیه‌ برخورداری انحصاری از لذت جنسی همسرانش و تضمین حق وارثانش سرسختانه‌ دفاع می‏کرد. پسران خدایگان نیز از این نظام نظارت جنسی حمایت می‏کردند، زیرا داعیه‌های ملکی‏شان مبتنی بر همین پایه‌ بود.

E.       از آن پس، استثمار کار به‌ ساختارهای پیچیده‌ تسلط، و از همه‌ مهمتر، روابط طبقاتی انجامید; نظم سیاسی برای تضمین این نظام‏های تسلط ایجاد شد; و خود خانواده‌ همراه با تعییرهای تاریخی نظام‏های اقتصادی و مالکیت به‌ نهاد وابسته‌ و ریشه‌داری تحول یافت که‌ منعکس‏کننده‌ بیعدالتی‏های گسترده‌ اقتصادی سیاسی است و انقیاد را بر زنان تحمیل می‏کند. تنها از طریق نابودی حقوق مالکیت در انقلاب کمونیستی آینده‌ است که‌ زنان آزادی عمل اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و شخصیت‏شان را به‌ دست خواهند آورد.

همبافتگی نابرابری جنسی با نظام طبقاتی، در داخل طبقه‌ مسلط سرمایه‌داری معاصر از همه‌ جا آشکارتر و مشهودتر است. مردان ظبقه‌ سرمایه‌دار منابع تولیدی و سازمانی تولید صنعتی، کشاورزی، تجاری و بازرگانی ملی و بین‏المللی را در تملک خود دارند. زنان همین طبقه‌ نه‌ تنها مالکیت ندارند بلکه‌ خودشان هم مالک به‌ شمار می‏آیند، یعنی همسران و متعلقات مردان سرمایه‌داریند که‌ هنر تملک را عمیقا درک می‏کنند. زنان سرمایه‌دار در فراگرد دائمی مبادله‌ میان مردان، کالاهای جذاب و شاخصی به‌ شمار می‏آیند و غالبا وسیله‌ تضمین ائتلاف‏های ملکی میان مردان می‏شوند. زنان سرمایه‌دار خدمات عاطفی، اجتماعی و جنسی را نیز در اختیار مردان طبقه‌شان می‏گذارند. به‌ پاداش همین خدمات است که‌ به‌ آنها یک سبک زندگی مجلل جایزه‌ داده‌ می‏شود. به‌ تعبیر روزا لوکسمبورگ، "زن سرمایه‌دار، انگل یک انگل است". پس، زنان نه‌ به‌ خاطر هر گونه‌ اختلاف منافع اساسی و مستقیم میان دو جنس، بلکه‌ بر اثر اعمال ستمگری طبقاتی و همراه با آن، نابرابری در مالکیت، استثمار کار و از خود بیگانگی، با مردان نابرابر شده‌اند. راه حل نابرابری جنسی را باید در نابودی ستمگری طبقاتی یافت. این نابودی از طریق کنش انقلابی یک طبقه‌ مزدبگیر متحد که‌ هم زنان و هم مردان را در بر می‏گیرد، تحقق پذیر است. انقلاب طبقه‌ کارگر که‌ نظام طبقاتی را نابود می‏کند و همه‌ دارایی‏های اقتصادی را به‌ دارایی‏های سراسر اجتماع تبدیل می‏نماید، جامعه‌ را از فراورده‌ استثمار طبقاتی، یعنی، نابرابری جنسی، نیز می‏رهاند.

3. نظریه‌های ستمگری جنسی:

پدرسالاری الگویی ستمگری است که‌ به‌ عمیق‏ترین و فراگیرترین اشکال در سازمان جامعه‌ عجین شده‌ و یک ساختار تسلط بنیادی تشکیل داده‌ است. این نظریه‌ پردازان معتقدند که‌ بیشتر ستم‏هایی که‌ بر جنس زن تحمیل می‏شود، ناشی از قدرتی است که‌ مردان جامعه‌ در چهارچوب نظام پدرسالاری بر زنان اعمال می‏کنند و بیشتر مردان جامعه‌ منافعی ریشه‌دار در سرکوبی و انقیاد زنان دارند. به‌ عقیده‌ آنها چون مردان انقیاد و تابعیت زنان را به‌ نفع خودشان می‏دانند، به‌ تداوم نظام پدرسالاری گرایش دارند و هیچ گامی در جهت از میان برداشتن و یا تعدیل این نظام برنمی‏دارند. بنابر نظریه‌ ستمگری جنسی، عوامل اجتماعی و ساختاری مردان را ناخودآگاه به‌ ستمگری جنسی سوق نمی‏دهد، بلکه‌ مردان ذینفع، آگاهانه‌ و از روی عمد به‌ زنان ستم می‏کنند.

·          فمینیسم روانکاوانه‌:

فمینیست‏های روانکاو  می‏کوشند با کاربرد نظریه‌ فروید و وارثان فکریش، پدرسالاری را تبیین کنند. آنها دو تبیین ممکن را برای تسلط مردان بر زنان تشخیص داده‌اند: A. هراس از مرگ B. محیط اجتماعی_عاطفی که‌ شخصێت کودکان در آن شکل می‏گیرد. A. هراس از مرگ یعنی هراس از متوقف شدن جریان فردیت شخص که‌ هر کس در هر کجا گهگاه با آن روبرو شده‌ و وحشت را تجربه‌ میکند. آنها می‏گویند که‌ زنان به‌ خاطر درگیری نزدیک و وسیعی که‌ با زایش و پرورش زندگی‏های تازه‌ دارند، نوعا بسیار کمتر از مردان از تشخیص میرایشان رنج می‏برند. مردان در برابر چشمانداز نابودی فردیشان با وحشت عمیق‏تری واکنش نشان می‏دهند و یک رشته‌ تدابیر دفاعی برای خود در پیش می‏گیرند که‌ بیشتر آنها به‌ تسلط بر زنان می‏انجامد. مردان به‌ تولید چیزهایی سوق داده‌ می‏شوند که‌ از آنها ماندنی‏تر باشند _هنر ومعماری، ثروت و اسلحه‌، علم و دین_ همه‌ اینها در مراحل بعدی به‌ منابع تسلط مردان به‌ زنان و (مردان بر مردان) تبدیل می‏شوند. مردان قدری به‌ خاطر رشک بردن به‌ نقش تولید مثل زنان و بخشی هم بر اثر میل شدیدشان به‌ نامیرایی از طریق فرزندان، درصدد نظارت بر جسم زنان برمی‏آیند و نسبت به‌ محصولهای بدن‏های زنان، یعنی فرزندان، ادعای مالکیت می‏کنند. B. بچه‌ها و کودکان خردسال، نخستین مراحل تحول شخصیتی‏شان را به‌ عنوان یک جرایان پیوسته‌ عواطف مغشوش و ابتدایی تجربه‌ می‏کنند: هراس، عشق، نفرت، لذت، خشم، احساس غبن و آرزو. پیامدهای عاطفی این تجربه‌های نخستین، به‌ صورتی همیشه‌ پر توان و عالبا به‌ شکل _خاطرات احساسی_ ناخودآگاه، همچنان در ذهن انسان‏ها باقی می‏مانند. رابطه‌ فرزندان با پدر یا مرد، ثانوی و از نظر عاطفی کمتر دچار سردرگمی است. بچه‌ مذکر در فرهنگی رشد می‏یابد که‌ برای مردانگی ارزش مثبتی قایل می‏شود و به‌ سرعت و به‌ گونه‌ای کامل هویت خویش را از زن یا مادر جدا می‏سازد. در بزرگسالی، بقایای احساسات عاطفی دوران کودکی نسبت به‌ زنان _نیاز، عشق، نفرت و احساس تملک_ به‌ صورت جستجوی زنی که‌ از آن یک مرد باشد و ضمن برآوردن نیازهای عاطفیش وابسته‌ و تحت نظارتش باشد، دوباره‌ فعال می‏گردد. اما دختر بچه‌ که‌ همان احساسات را نسبت به‌ زن یا مادر دارد هویت زنانه‌ خودش را در فرهنگی که‌ به‌ زنان بهای کمی می‏دهد، کشف می‏کند. او با احساساتی عمیقا دو پهلو در مورد خود و زن رشد می‏کند و همین حالت دو پهلو بسیاری از توانایی بالقوه‌اش را برای مقاومت در برابر انقیاد اجتماعیش، هدر می‏دهد. در عوض، بر آن می‏شود که‌ بقایای عاطفیش را در دوران بزرگسالی با جذابیت جنسی و وابستگی به‌ یک مرد، نیاز و وابستگی عاطفی به‌ زنان (خواهر، مادر و دوستان مونث) و باز ایجاد رابطه‌ اولیه‌ ولی معکوس کودک_زن از طریق مادر شدن خودش، به‌ تحلیل برد.

·          فمینیسم رادیکال:

اساسی‏ترین موضع فمینیست رادیکال ابراز گلایه‌ و خشم عمیق بابت ستمگری در مورد آنان است. آنها با ارائه‌ فهرست مفصل و تکاندهنده‌ای از بدرفتاری‏هایی که‌ در سراسر جهان با زنها می‏شود خشمشان را ابراز می‏دارند. پدرسالاری همچانکه‌ انگلس توصیف کرد، نه‌ تنها از نظر تاریخی نخستین ساختار تسلط و انقیاد به‌ شمار می‏آید، بلکه‌ به‌ عنوان همه‌جایی‏ترین و ماندگارترین نظام نابرابری تداوم پیدا کرده‌ است و به‌ عنوان بنیادی‏ترین الگوی اجتماعی تسلط درآمده‌ است. خشونت پدرسالاری ممکن است به‌ صورت بیرحمی جسمانی آشکار تجلی نیابد و به‌ صورت‏های پنهان‏تر و پیچیده‌تر استثمار و اعمال نظارت بر زنان، به‌ صورت معیارهای مد و زیبایی، آرمان‏های بیدادگرانه‌ مادر بودن، تک همسری، پاکدامنی، صورت مرسوم التذاذ جنسی، آزار جنسی در محیط کار، عرف‏های برخورد با بیماری‏های زنان، مامایی، روان‏درمانی و عدم پرداخت حقوق به‌ خدمات خانه‌داری و نیز کار زنان با دستمزد کمتر از مردان، تحقق یابد. مردها به‌ نفعشان است که‌ زنان را وادار سازند تا به‌ عنوان ابزارهای مطیع به‌ آنها خدمت کنند. زنان تنها وسیله‌ موثر برآورن میل جنسی مردان به‌ شمار می‏آیند. بدنهای آنها برای تولید فرزندان ضرورت اساسی دارند زنان نیازهای روانی مردان را ارضا می‏کنند. همچنانکه‌ مارکسیست‏ها یادآور شده‌اند، زنان نیروی کار مفیدی نیز به‌ شمار می‏آیند. چگونه‌ می‏توان پدرسااری را شکست داد: فمینیست‏های رادیکال معتقدند که‌ در این مبارزه‌ نخست باید ذهن زنان را به‌ گونه‌ای اساسی بازسازی کرد تا اینکه‌ هر زنی فشارهای پدرسالارانه‌ را از ذهن خود بردارد و دیگر ود را ضعیف، وابسته‌ و دست دوم نپندارد و در اتحاد با زنهای دیگر عمل کند و تا اندازه‌ای با باز کردن حساب جداگانه‌ برای زنان از طریق روی آوردن به‌ فعالیت‏های  اقتصادی تحت مدیریت زنان، اجتماعات زنانه‌ و غیره‌.

·          فمینیسم سوسیالیستی:

فمینیست سوسیالیستی را سه‌ هدف هدایت می‏کند: A. سنتز نظری. B. ترکیبی از وسعت و دقت نظری. C. روشی روشن و مناسب برای تحلیل اجتماعی و دگرگونی اجتماعی. آنها در صدد آنند که‌ فمینیست مارکسیستی و تفکر فمینیست رادیکال را در یکدیگر ادغام کنند. اصطلاحی که‌ این نظریه‌پردازان برای نظام مورد توصیفشان غالبا به‌ کار می‏برند، تسلط است. یکی از برنامه‌های فمینیست‏های سوسیالیست، رویارویی با پیشداوری‏ها و عرف‏های ستمگرانه‌ است که‌ درون اجتماع خود زنان رواج دارد. برای نمونه‌، زنان سفید پوست آمریکایی که‌ زنان سیاه پوست را مورد ستم قرار می‏دادند. ماتریالیسم تاریخی اصلی بنیادی در نظریه‌ اجتماعی مارکسیستی به‌ شمار می‏آید. ماتریالیست‏های تاریخی بر این عقیده‌اند که‌ هر گونه‌ تحلیل اجتماعی باید به‌ گونه‌ای تاریخی و عینی ویژگی‏های شرایط مادی گروه مورد تحلیل را پیگیری کند و میان این شرایط و تجارب، شخصیت‏ها، رویدادها، افکار و تنظیم‏های اجتماعی مختص آن گروه، پیوندهای برقرار نماید. فمینیست‏های سوسیالیست  درصددند ماتریالیسم تاریخی را بر موضوع تسلط پیوند دهند و از سه‌ جهت اساسی فراتر از مارکسیست‏ها گام برمیدارند: A. از جهت تاکید بر تسلط B. بازتعریف شرایط مادی C. ارزیابی شرایط دوباره‌ اهمیت ایدئولوژی.

***

دو انتقاد اصلی از نظریه‌ فمینیسم:

نخست آنکه‌، نظریه‌ فمینیستی به‌ خاطر تنوع فراوان آن، گهگاه‌ به‌ نظر می رسد که‌ به‌ هیچ وجه‌ یک نظریه‌ نیست، بلکه‌ نوعی جر و بحث بی‏پایان در میان دست‏اندرکاران جنبش زنان است. در پاسخ به‌ این انتقاد گفته‌اند که‌ بیشتر نظریه‌پردازان فمینیست، جایگاه دانش را در یک موقعیت اجتماعی معین در نظر می‏گیرند و معتقدند که‌ بهترین راه حل یک موقعیت اجتماعی در شنیدن دیدگاه‏های همه‌ گروه‏های ذینفع در آن موقعیت نهفته‌ است. همچنین همه‌ نظریه‌پردازان فمینیست بینش زنانه‌ای را درباره‌ زندگی اجتماعی ارائه‌ می‏کنند و همین خود، به‌ تفکر نظریه‌ فمینیستی وحدت می‏بخشد.

دومین انتقادی که‌ انتقادی جدی‏تر است، از سوی زنان رنگین پوست مطرح شده‌ است. آنها می‏گویند که‌ نظریه‌ فمینیستی با آنکه‌ ادعا می‏کند در جستجوی یک راه حل منصفانه‌ است، اما بیشتر تجربه‌ زنان سفد پوست طبقه‌ توسط را منعکس می‏کند. در چهارچوب نظریه‌ نظریه‌ فمینیستی، علاقه‌ فزاینده‌ای به‌ موضوع استثمار زنان یک طبقه‌، نژاد و گروه قومی به‌ وسیله‌ زنان طبقات، نژاد و گروه‏های قومی دیگر و یا موضوع جهانی زنان دیگر درباره‌ این نوع استثمار، به‌ چشم می‏خورد به‌ عبارت دیگر، پرسش تازه‌ای که‌ برای نظریه‌پردازان فمینیست مطرح شده‌، این است: "درباره‌ تفاوت‏های میان زنان چه‌ میدانیم؟"

تلخیص: فرهاد نعمت‏ پور

15.07.07

منبع:  فصل هشتم کتاب نظریه‌ جامعه‌ شناسی در دوران معاصر، تالیف: جورج ریتزر، چاپ سال 1380، صفحه‌ 459 تا 526.