
انواع نظریههای فمینیستی
نظریه فمینیستی بخشی از یک رشته پژوهش درباره زنان است که بطور ضمنی، یا رسمی، نظام فکری گسترده و عامی را درباره ویژگیهای بنیادی زندگی اجتماعی و تجربه انسانی از چشمانداز یک زن ارائه میکند. نظریه فمینیستی در صدد است تا الگویی از تجربه بشری را با دیدگاه طرفداری از زنان ارائه دهد. این نظریه از سه جهت متکی به زنان است:
a. نقطه شروع و موضوع عمده تحقیق همه بررسیهایش، موقعیت و تجربه زنان در جامعه است.
b. این نظریه جهان را از دیدگاه متمایز زنان در جهان اجتماعی نگاه میکند.
c. نظریه فمینیستی دیدگاهی انتقادی به سود زنان دارد و در پی آن است که جهان بهتری را برای زنان بسازد که بدین ترتیب جهان برای بشریت نیز بهتر خواهد شد.
جامعه شناسی به عنوان یک چشمانداز نخستین بار در فاصله میان سالهای 1840-1860 به عنوان یک رشته دانشگاهی حرفهای پدیدار شد اما کسانی که در آفرینش این رشته نقش اساسی داشتند همگی مرد بودند. به علاوه کسانی که موقعیت بهتری در این رشته داشتند از "اسپنسر گرفته تا دورکیم و یا پارسونز" اساسا تماسی با افکار فمینیستی نداشتند. تنها علایق فمینیستی که به جامعه شناسی راه یافتند توسط اندیشمندانی مانند "مارکس، انگلس و یا زیمل، دبلیو" مطرح شدند که آنها هم بیشتر در حواشی جامعه شناسی فعال بودند.
پرسشهای نظری بنیادی:
نیروهای محرک نظریه فمینیستی معاصر، یک پرسش به ظاهر ساده است. "درباره زنان چه میدانیم؟" به عبارت دیگر، زنان در تحقیقات انجام گرفته کجا هستند و موقعیتشان را چگونه تجربه میکنند؟ و در صورت عدم حضور در این تحقیقات، دلیل عدم حضورشان چیست؟ اجتماع پژوهشی معاصر، به گونه نمایانی کشف کرده است که آنچه که به عنوان عالم تجربه پنداشته شده است، در واقع شرح جزء بینانهای از کنشگران مرد و تجربهشان بوده است. عدم حضور زنان به خاطر عدم توانایی یا علاقه آنها نیست، بلکه برای آن است که به عمد کوشش شده است تا آنان را از صحنه بیرون رانند. همین چون و چراها ما را به دومین پرسش بنیادی فمینیستی سوق میدهد: "چرا وضع زنان به این صورت است؟" کوشش فمینیستها برای پاسخ به این دو پرسش بنیادی، نظریهای را به بار آورده است که برای جامعه شناسی اهمیت جهانی دارد.
ریشههای تاریخی عمده:
در جهان غرب، تاریخ رسمی آغازگرفتن فمینیسم با آثاری که در اعتراض به موقعیت زنان منتشر شدهاند، نخستین بار در دهه 1630 منتشر شدهاند و به عنوان یک جریان باریک تا 150 سال دیگر ادامه داشتند. اما از 1780 تا زمان کنونی، دو سده میگذرد که نوشتههای فمینیستی به صورت یک کوشش مهم دسته جمعی درآمده است. در خلال این فراز و نشیبها، زنان نظریه فمینیستی خلق کردهاند. با وجود گوناگونی این آثار، سه نوع نظریه گسترده در میان آنها قابل تشخیص است:
1. جهت گیری است که بر تفاوتهای جنسی تاکید میورزد.
2. بر نابرابری جنسی تاکید میورزد.
3. بر ستمگری جنسی تاکید دارد.
پرسش نظری اول: درباره زنان چه میدانیم؟
الگوی پاسخ به نخستین پرسش توصیفی، مقولههای اصلی طبقهبندی ما را فراهم میسازد. اساسا سه پاسخ برای پرسش نخستین وجود دارد: (انواع نظریههای فمینیستی)
1. جایگاه و تجربه زنان در بیشتر موقعیتها، با جایگاه و تجربه مردان تفاوت دارد. (تفاوت)
2. جایگاه زنان در بیشتر موقعیتها نه تنها متفاوت از مردان بلکه از آن کم بهاتر و با آن نابرابر است. (نابرابری)
3. موقعیت زنان را باید بر حسب رابطه قدرت مستقیم میان مردان و زنان درک کرد. زنان تحت قید و بند تابعیت، تحمیل، سواستفاده و بدرفتاری مردان به سر میبرند و زنان تحت ستم قرار دارند. (ستمگری)
پرسش نظری دوم: چرا وضع زنان بدین صورت است؟
نظریههای گوناگون در جواب پرسش نظری دوم بر حسب پرسشهای نظری اول:
1. نظریههای تفاوتهای جنسی:
· تبینهای زیست شناختی تفاوتهای جنسی زنان با مردان.
· تبیینهای نهادی تفاوتهای جنسی زنان با مردان.
· نظریههای روانشناختی-اجتماعی جنسیت تفاوت زنان با مردان.
2. نظریههای نابرابری جنسی:
· فمینیسم لیبرالی.
· فمینیسم مارکسیستی.
3. نظریههای ستمگری جنسی:
· فمینیسم روانکاوانه.
· فمینیسم رادیکال.
· فمینیسم سوسیالیستی.
***
1. نظریه تفاوتهای جنسی: این نظریه تقسیم کار جنسی، وجود دو عرصه عمومی و خصوصی که مردان بیشتر در عرصه نخستین و زنان در عرصه دوم جای دارند و اجتماعی کردن منظم کودکان به گونهای که بتوانند در بزرگسالی نقشهایی با جنسیتشان ایفا کنند، اکتفا میکند.
· تبینهای زیست شناختی:
فروید ساختار شخصیتی متفاوت زنان و مردان را به تفاوتهای تناسلی و آن فراگردهای شناختی و عاطفی نسبت میدهد که با کشف این تفاوتهای جسمانی از سوی کودکان آغاز میگیرد. "آلیس روسی" کارگردهای زیست شناختی متفاوت زنان و مردان را به الگوهای متفاوت رشد هورمونی آنها طی چرخه حیات نسبت میدهد که همین امر به نوبه خود، به تفاوتهای خاص جنسی در ویژگیهای چون حساسیت در برابر نور و صدا و تفاوتهایی در ارتباطات نیم کرههای راست و چپ مغز، منجر شده است. به عقیده او، همین تفاوتها است که زمینهساز الگوهای متفاوت بازی در کودکی میشوند. دلهره زنانه مشهور "دلهره ریاضی" و این واقعیت که زنان در مقایسه با مردان آمادگی بیشتری برای مراقبت دلسوزانه از کودکان دارند به همین تفاوتهای زیستشناختی ارتباط دارند.
· تبینهای نهادی تفاوت جنسی:
همین مسئولیت مادری بودن را باید عامل تعین کننده عمده در تقسیم کار جنسی دانست که زنان را عموما به کارهای همسری، مادری و به حریم خصوصی خانه و خانواده و در نتیجه به یک رشته رویدادها و تجربههای عمرانهای مرتبط میسازد که با تجربههای مردان تفاوت دارد.
· نظریههای روانشناختی- اجتماعی جنسیت:
بر دو دستهاند: A. پدیده شناختی B. نظریه اجتماعی شدن. A. بر الگوبندی فراگیر دانش پذیرفتهشدهها از واقعیت روزانه به وسیله مقولات ساده دو شاخه یا "نمونه سازیها" مردانگی و زنانگی بر آن کار مفهومی و مبتنی بر کنش متقابلی که همه ما برای حفظ این نمونهسازیها انجام میدهیم. B. با بررسی تجربههای یادگیری که عموم انسانها بویژه کودکان را برای نقشهای جداگانه آماده میسازند و نیز تحلیل عرصههای نهادی مردانگی و زنانگی، تحلیلهای نهادی را تکمیل میکنند.
2. نظریههای نابرابری جنسی:
بر چهار مضموم است: A. زنان و مردان نه تنها موقعیتهای متفاوتی در جامعه دارند، بلکه در موقعیتهای نابرابری نیز قرار گرفتهاند. یعنی زنان در مقایسه با مردانی که در همان جایگاه اجتماعی زنان جای دارند، از منابع مادی، منزلت اجتماعی، قدرت و فرصتهای تحقق نفس کمتری برخوردارند. و میتواند مبتنی بر شغل، دین، آموزش، نژاد و ملیت و یا هر عامل دیگری باشد. B. این نابرابری از سازمان جامعه سرچشمه میگیرد و از هیچ گونه تفاوت مهم زیست شناختی یا شخصیتی میان زنان و مردان ناشی نمیشود. C. نابرابری جنسی برای آن وجود دارد که زنان در مقایسه با مردان از قدرت کمتری برای برآوردن نیاز به تحقق نفس برخوردارند، در حالی که هر دو در این نیاز سهیمند. D. دگرگون کردن موقعیت زنان امکانپذیر است. دو گونه عمده نظریه فمینیستی معاصر که بر نابرابری جنسی تاکید دارند عبارتند از: فمینیسم لیبرالی و فمینیسم مارکسیستی.
· فمینیسم لیبرالی:
تبیین فمینیسم لیبرالی از آنجایی آغاز میشود که نظریههای تفاوت جنسی متوقف میماند. یعنی ارزش ویژهای برای عرصه خصوصی زنان قایل نمیشوند. نظامی که از دسترسی زنان به عرصه عمومی جلوگیری میکند، بار مسئولیتهای عرصه خصوصی را به گردن آنها میاندازد. آنها را در خانههای مجزا محبوس میسازد و شوهران را از هر گونه درگیری با گرفتاریهای عرصه خصوصی معذور میسازد، همان نظامی است که نابرابری جنسی را به بار میآورد. اگر پرسیده شود که نیروهای اساسی در این نظام کدامند، فمینیسم لیبرال به "تبعیض جنسی" اشاره میکند. تبعیض جنسی که مانند ایدئولوژی نژادپرستی است، از پیشداوریها و عرفهای تبعیضآمیز علیه زنان و باورهای پذیرته شده درباره تفاوتهای طبیعی میان زن و مرد که سرنوشتهای اجتماعی متفاوتی را برای دو جنس رقم میزند، ساخته میشود. فمینیست لیبرال برنامههای زیر را برای ازمیان برداشتن نابرابری جنسی پیشنهاد میکنند: تامین فرصتهای برابر اقتصادی، دگرگونی در خانواده، دگرگونی در مدرسه و پیامهای رسانههای همگانی تا آنکه مردم دیگر در نقشهای جنسی شدید و دربسته اجتماعی ننگرند، هر فردی مناسبترین سبک زندگی را برای خود برگزیند و گزینش او از سوی دیگران پذیرفته و مورد احترام قرار گیرد، حال میخواهد خانهداری یا خانهشوهری باشد. یا زندگی مجردی باشد و یا نیمی از درآمد خانوادگی را عهدهدار شود، بچهدار یا بیبچه باشد یا نوعی ارضای جنسی انعطافپذیر را درپیش گیرد.
· فمینیسم مارکسیستی:
یکی از معروفترین و سنجیدهترین نظریههای مربوط به ستمگری اجتماعی را به دست میدهد که از مارکس و انگلس آغاز و سپس از طریق مجموعه آثار نومارکسیستی تداوم مییابد. فمینیسم مارکسیستی تحلیل طبقاتی مارکسیستی را به اعتراض اجتماعی فمینیستی پیوند میزند. مشهورترین بررسی آنها در این باره در کتاب "منشا خانواده، مالکیت خصوصی و دولت" نمایان است که انگلس آن را بر پایه یادداشتهای فراوان مارکس منتشر کرد. استدلالهای اصلی این کتاب عبارتند از:
A. تابعیت زنان نه از ماهیت زیستشناختیشان که تعییرناپذیر انگاشته میشود، بلکه از تنظیمهای اجتماعی سرچشمه میگیرد که سابقهای آشکار و قابل پیگیری دارند و میتوان آنها را دگرگون کرد.
B. مبنای رابطهای زنان در خانواده گذاشته شده است، نهادی که به درستی از نام لاتینی خدمتکار (فامولوس Famulus) برگرفته شده است، زیرا خانواده به همانسان که در جوامع پیچیده وجود دارد، در واقع چیزی نیست جز نظامی از نقشهای مسلط و تحت تسلط. ویژگیهای اساسی خانواده در جوامع غربی این است که بر محور یک زوج زن و شوهر و فرزندانشان در چهارچوب یک خانوار واحد ساخته شده است; پدرتبارانه است، یعنی تبار و مالکیت از طریق خط نسبی مردانه انتقال مییابد، پدرسالارانه است، یعنی اقتدار در دست رئیس مرد خانوار است، تک همسری است، دست کم از جهت تحمیل این قاعده که همسر تنها باید با شوهرش روابط جنسی داشته باشد. این معیار دوگانه، آزادی جنسی بسیار وسیعتری را به مردان میبخشد. در چهارچوب یک چنین نهادی، بویژه مانند خانواده طبقه متوسط که زنان در بیرون از خانه شغلی ندارند و در نتیجه از استقلال اقتصادی محرومند، زنان جزو متعلقات یا داراییهای شخصی شوهرشان به شمار میآیند.
C. جامعه با ادعای این که یک چنین ساختاری نهاد بنیای همه جوامع بشری است، به این نظام خانوادگی مشروعیت میبخشد. حال آنکه به گواهی بیشتر شواهد باستانشناسی و انسانشناختی، یک چنین داعیهای دروغین است. زیرا در بیشتر دوران ماقبل تاریخ، از این نوع ساختارهای خانواگی هیچ اثری نیست. این دوران، انسانها در شبکههای گسترده خویشاوندی پیوند میخوردند_مانند تیره، یا همگروهی گستردهای از آدمهایی که پیوندهای خونی مشترکی با هم دارند. وانگهی، این پیوندها تنها از طریق تبار زنان قابل ردیابی بودند، زیرا اثبات پیوند مستقیم با مادرش بسیار آسانتر از پیوند با پدرش بود_ به عبارت دیگر، تیره مادرتبارانه بود. تیره مادرسالارانه نیز بود، زیرا در اقتصادهای ابتدایی مبتنی بر شکار و گردآوردی غذا، زنان به خاطر داشتن کارکرد مستقل و تعیین کننده اقتصادی به عنوان گردآورنده، سازنده، ذخیرهکننده و توزیع کننده مواد ضروری، از قدرت مهمی برخوردار بودند. این قدرت زنانه، از طریق تنظیمهای زندگی اشتراکی، اجتماعی و دسته جمعی، کاربرد بالا، پرورش فرزند و تصمیم گیری و نیز از طریق گزینش آزادانه و فاقد محدودیت شریک جنسی و عشقی هم از سوی زنان و هم از سوی مردان، اعمال میشد.
D. عواملی که این نوع نظام اجتماعی را نابود کردند و به تعبیر انگلس _شکست تاریخی و جهانی جنس زن_ را به بار آوردند، عواملی اقتصادیند، به ویژه جایگزینی اقتصاد شبانی، کشاورزی سبک و مزرعهداری به جای اقتصاد شکار و گردآوری. بر اثر این دگرگونی، مالکیت پدیدار شد که به همان فکر و واقعیتی اطلاق میشود که برخی از اعضای جامعه مدعی تملک منابع اساسی تولید اقتصادی میشوند. این مردان بودند که چنین ادعایی را مطرح کردند، زیرا تحرک، نیرومندی و انحصار برخی از ابزارها به آنها برتری اقتصادی بخشیده بود. همچنین بر اثر این دگرگونی، مردان به عنوان مالک دارایی، نیاز به یک نیروی کار مطیع، از بردگان و اسیران گرفته تا همسران و فرزندان و نیاز به وارثانی به عنوان وسایل نگهداشت و انتقال دارایی، را در جامعه مطرح کردند. بدین سان، نخستین واحد خانواده، متشکل از یک خدایگان و بردگان خدمتکار، همسران خدمتکار و فرزندان خدمتکار پدید آمد، واحدی که در آن، خدایگان از داعیه برخورداری انحصاری از لذت جنسی همسرانش و تضمین حق وارثانش سرسختانه دفاع میکرد. پسران خدایگان نیز از این نظام نظارت جنسی حمایت میکردند، زیرا داعیههای ملکیشان مبتنی بر همین پایه بود.
E. از آن پس، استثمار کار به ساختارهای پیچیده تسلط، و از همه مهمتر، روابط طبقاتی انجامید; نظم سیاسی برای تضمین این نظامهای تسلط ایجاد شد; و خود خانواده همراه با تعییرهای تاریخی نظامهای اقتصادی و مالکیت به نهاد وابسته و ریشهداری تحول یافت که منعکسکننده بیعدالتیهای گسترده اقتصادی سیاسی است و انقیاد را بر زنان تحمیل میکند. تنها از طریق نابودی حقوق مالکیت در انقلاب کمونیستی آینده است که زنان آزادی عمل اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و شخصیتشان را به دست خواهند آورد.
همبافتگی نابرابری جنسی با نظام طبقاتی، در داخل طبقه مسلط سرمایهداری معاصر از همه جا آشکارتر و مشهودتر است. مردان ظبقه سرمایهدار منابع تولیدی و سازمانی تولید صنعتی، کشاورزی، تجاری و بازرگانی ملی و بینالمللی را در تملک خود دارند. زنان همین طبقه نه تنها مالکیت ندارند بلکه خودشان هم مالک به شمار میآیند، یعنی همسران و متعلقات مردان سرمایهداریند که هنر تملک را عمیقا درک میکنند. زنان سرمایهدار در فراگرد دائمی مبادله میان مردان، کالاهای جذاب و شاخصی به شمار میآیند و غالبا وسیله تضمین ائتلافهای ملکی میان مردان میشوند. زنان سرمایهدار خدمات عاطفی، اجتماعی و جنسی را نیز در اختیار مردان طبقهشان میگذارند. به پاداش همین خدمات است که به آنها یک سبک زندگی مجلل جایزه داده میشود. به تعبیر روزا لوکسمبورگ، "زن سرمایهدار، انگل یک انگل است". پس، زنان نه به خاطر هر گونه اختلاف منافع اساسی و مستقیم میان دو جنس، بلکه بر اثر اعمال ستمگری طبقاتی و همراه با آن، نابرابری در مالکیت، استثمار کار و از خود بیگانگی، با مردان نابرابر شدهاند. راه حل نابرابری جنسی را باید در نابودی ستمگری طبقاتی یافت. این نابودی از طریق کنش انقلابی یک طبقه مزدبگیر متحد که هم زنان و هم مردان را در بر میگیرد، تحقق پذیر است. انقلاب طبقه کارگر که نظام طبقاتی را نابود میکند و همه داراییهای اقتصادی را به داراییهای سراسر اجتماع تبدیل مینماید، جامعه را از فراورده استثمار طبقاتی، یعنی، نابرابری جنسی، نیز میرهاند.
3. نظریههای ستمگری جنسی:
پدرسالاری الگویی ستمگری است که به عمیقترین و فراگیرترین اشکال در سازمان جامعه عجین شده و یک ساختار تسلط بنیادی تشکیل داده است. این نظریه پردازان معتقدند که بیشتر ستمهایی که بر جنس زن تحمیل میشود، ناشی از قدرتی است که مردان جامعه در چهارچوب نظام پدرسالاری بر زنان اعمال میکنند و بیشتر مردان جامعه منافعی ریشهدار در سرکوبی و انقیاد زنان دارند. به عقیده آنها چون مردان انقیاد و تابعیت زنان را به نفع خودشان میدانند، به تداوم نظام پدرسالاری گرایش دارند و هیچ گامی در جهت از میان برداشتن و یا تعدیل این نظام برنمیدارند. بنابر نظریه ستمگری جنسی، عوامل اجتماعی و ساختاری مردان را ناخودآگاه به ستمگری جنسی سوق نمیدهد، بلکه مردان ذینفع، آگاهانه و از روی عمد به زنان ستم میکنند.
· فمینیسم روانکاوانه:
فمینیستهای روانکاو میکوشند با کاربرد نظریه فروید و وارثان فکریش، پدرسالاری را تبیین کنند. آنها دو تبیین ممکن را برای تسلط مردان بر زنان تشخیص دادهاند: A. هراس از مرگ B. محیط اجتماعی_عاطفی که شخصێت کودکان در آن شکل میگیرد. A. هراس از مرگ یعنی هراس از متوقف شدن جریان فردیت شخص که هر کس در هر کجا گهگاه با آن روبرو شده و وحشت را تجربه میکند. آنها میگویند که زنان به خاطر درگیری نزدیک و وسیعی که با زایش و پرورش زندگیهای تازه دارند، نوعا بسیار کمتر از مردان از تشخیص میرایشان رنج میبرند. مردان در برابر چشمانداز نابودی فردیشان با وحشت عمیقتری واکنش نشان میدهند و یک رشته تدابیر دفاعی برای خود در پیش میگیرند که بیشتر آنها به تسلط بر زنان میانجامد. مردان به تولید چیزهایی سوق داده میشوند که از آنها ماندنیتر باشند _هنر ومعماری، ثروت و اسلحه، علم و دین_ همه اینها در مراحل بعدی به منابع تسلط مردان به زنان و (مردان بر مردان) تبدیل میشوند. مردان قدری به خاطر رشک بردن به نقش تولید مثل زنان و بخشی هم بر اثر میل شدیدشان به نامیرایی از طریق فرزندان، درصدد نظارت بر جسم زنان برمیآیند و نسبت به محصولهای بدنهای زنان، یعنی فرزندان، ادعای مالکیت میکنند. B. بچهها و کودکان خردسال، نخستین مراحل تحول شخصیتیشان را به عنوان یک جرایان پیوسته عواطف مغشوش و ابتدایی تجربه میکنند: هراس، عشق، نفرت، لذت، خشم، احساس غبن و آرزو. پیامدهای عاطفی این تجربههای نخستین، به صورتی همیشه پر توان و عالبا به شکل _خاطرات احساسی_ ناخودآگاه، همچنان در ذهن انسانها باقی میمانند. رابطه فرزندان با پدر یا مرد، ثانوی و از نظر عاطفی کمتر دچار سردرگمی است. بچه مذکر در فرهنگی رشد مییابد که برای مردانگی ارزش مثبتی قایل میشود و به سرعت و به گونهای کامل هویت خویش را از زن یا مادر جدا میسازد. در بزرگسالی، بقایای احساسات عاطفی دوران کودکی نسبت به زنان _نیاز، عشق، نفرت و احساس تملک_ به صورت جستجوی زنی که از آن یک مرد باشد و ضمن برآوردن نیازهای عاطفیش وابسته و تحت نظارتش باشد، دوباره فعال میگردد. اما دختر بچه که همان احساسات را نسبت به زن یا مادر دارد هویت زنانه خودش را در فرهنگی که به زنان بهای کمی میدهد، کشف میکند. او با احساساتی عمیقا دو پهلو در مورد خود و زن رشد میکند و همین حالت دو پهلو بسیاری از توانایی بالقوهاش را برای مقاومت در برابر انقیاد اجتماعیش، هدر میدهد. در عوض، بر آن میشود که بقایای عاطفیش را در دوران بزرگسالی با جذابیت جنسی و وابستگی به یک مرد، نیاز و وابستگی عاطفی به زنان (خواهر، مادر و دوستان مونث) و باز ایجاد رابطه اولیه ولی معکوس کودک_زن از طریق مادر شدن خودش، به تحلیل برد.
· فمینیسم رادیکال:
اساسیترین موضع فمینیست رادیکال ابراز گلایه و خشم عمیق بابت ستمگری در مورد آنان است. آنها با ارائه فهرست مفصل و تکاندهندهای از بدرفتاریهایی که در سراسر جهان با زنها میشود خشمشان را ابراز میدارند. پدرسالاری همچانکه انگلس توصیف کرد، نه تنها از نظر تاریخی نخستین ساختار تسلط و انقیاد به شمار میآید، بلکه به عنوان همهجاییترین و ماندگارترین نظام نابرابری تداوم پیدا کرده است و به عنوان بنیادیترین الگوی اجتماعی تسلط درآمده است. خشونت پدرسالاری ممکن است به صورت بیرحمی جسمانی آشکار تجلی نیابد و به صورتهای پنهانتر و پیچیدهتر استثمار و اعمال نظارت بر زنان، به صورت معیارهای مد و زیبایی، آرمانهای بیدادگرانه مادر بودن، تک همسری، پاکدامنی، صورت مرسوم التذاذ جنسی، آزار جنسی در محیط کار، عرفهای برخورد با بیماریهای زنان، مامایی، رواندرمانی و عدم پرداخت حقوق به خدمات خانهداری و نیز کار زنان با دستمزد کمتر از مردان، تحقق یابد. مردها به نفعشان است که زنان را وادار سازند تا به عنوان ابزارهای مطیع به آنها خدمت کنند. زنان تنها وسیله موثر برآورن میل جنسی مردان به شمار میآیند. بدنهای آنها برای تولید فرزندان ضرورت اساسی دارند زنان نیازهای روانی مردان را ارضا میکنند. همچنانکه مارکسیستها یادآور شدهاند، زنان نیروی کار مفیدی نیز به شمار میآیند. چگونه میتوان پدرسااری را شکست داد: فمینیستهای رادیکال معتقدند که در این مبارزه نخست باید ذهن زنان را به گونهای اساسی بازسازی کرد تا اینکه هر زنی فشارهای پدرسالارانه را از ذهن خود بردارد و دیگر ود را ضعیف، وابسته و دست دوم نپندارد و در اتحاد با زنهای دیگر عمل کند و تا اندازهای با باز کردن حساب جداگانه برای زنان از طریق روی آوردن به فعالیتهای اقتصادی تحت مدیریت زنان، اجتماعات زنانه و غیره.
· فمینیسم سوسیالیستی:
فمینیست سوسیالیستی را سه هدف هدایت میکند: A. سنتز نظری. B. ترکیبی از وسعت و دقت نظری. C. روشی روشن و مناسب برای تحلیل اجتماعی و دگرگونی اجتماعی. آنها در صدد آنند که فمینیست مارکسیستی و تفکر فمینیست رادیکال را در یکدیگر ادغام کنند. اصطلاحی که این نظریهپردازان برای نظام مورد توصیفشان غالبا به کار میبرند، تسلط است. یکی از برنامههای فمینیستهای سوسیالیست، رویارویی با پیشداوریها و عرفهای ستمگرانه است که درون اجتماع خود زنان رواج دارد. برای نمونه، زنان سفید پوست آمریکایی که زنان سیاه پوست را مورد ستم قرار میدادند. ماتریالیسم تاریخی اصلی بنیادی در نظریه اجتماعی مارکسیستی به شمار میآید. ماتریالیستهای تاریخی بر این عقیدهاند که هر گونه تحلیل اجتماعی باید به گونهای تاریخی و عینی ویژگیهای شرایط مادی گروه مورد تحلیل را پیگیری کند و میان این شرایط و تجارب، شخصیتها، رویدادها، افکار و تنظیمهای اجتماعی مختص آن گروه، پیوندهای برقرار نماید. فمینیستهای سوسیالیست درصددند ماتریالیسم تاریخی را بر موضوع تسلط پیوند دهند و از سه جهت اساسی فراتر از مارکسیستها گام برمیدارند: A. از جهت تاکید بر تسلط B. بازتعریف شرایط مادی C. ارزیابی شرایط دوباره اهمیت ایدئولوژی.
***
دو انتقاد اصلی از نظریه فمینیسم:
نخست آنکه، نظریه فمینیستی به خاطر تنوع فراوان آن، گهگاه به نظر می رسد که به هیچ وجه یک نظریه نیست، بلکه نوعی جر و بحث بیپایان در میان دستاندرکاران جنبش زنان است. در پاسخ به این انتقاد گفتهاند که بیشتر نظریهپردازان فمینیست، جایگاه دانش را در یک موقعیت اجتماعی معین در نظر میگیرند و معتقدند که بهترین راه حل یک موقعیت اجتماعی در شنیدن دیدگاههای همه گروههای ذینفع در آن موقعیت نهفته است. همچنین همه نظریهپردازان فمینیست بینش زنانهای را درباره زندگی اجتماعی ارائه میکنند و همین خود، به تفکر نظریه فمینیستی وحدت میبخشد.
دومین انتقادی که انتقادی جدیتر است، از سوی زنان رنگین پوست مطرح شده است. آنها میگویند که نظریه فمینیستی با آنکه ادعا میکند در جستجوی یک راه حل منصفانه است، اما بیشتر تجربه زنان سفد پوست طبقه توسط را منعکس میکند. در چهارچوب نظریه نظریه فمینیستی، علاقه فزایندهای به موضوع استثمار زنان یک طبقه، نژاد و گروه قومی به وسیله زنان طبقات، نژاد و گروههای قومی دیگر و یا موضوع جهانی زنان دیگر درباره این نوع استثمار، به چشم میخورد به عبارت دیگر، پرسش تازهای که برای نظریهپردازان فمینیست مطرح شده، این است: "درباره تفاوتهای میان زنان چه میدانیم؟"
تلخیص: فرهاد نعمت پور
15.07.07
منبع: فصل هشتم کتاب نظریه جامعه شناسی در دوران معاصر، تالیف: جورج ریتزر، چاپ سال 1380، صفحه 459 تا 526.