۱۴.۳.۸۷

کوچه

کوچه

کوچه‌ای که از کنار خانه‌ی ما می‌گذرد ابتدا اسم نداشت. می‌شد گفت که اصلاً کوچه نبود. سرپناه‌های گلی و خانه‌هایی که ساخته شده بودند، فاصله راهرو مانندی را بین خودشان ایجاد کرده بودند که زمستان همیشه مملو از برف بود و غیر قابل عبور. کسانی که از روی برف می گذشتند به اهالی خانه‌های دو طرف سلام می‌دادند، چرا که ارتفاع برف در سطح پنجره‌ها بود و اهالی داخل خانه‌ها پیدا. کوچه را هیچ کدام از اهالی دو طرف نساخته بودند، بلکه کوچه خلوتی بود که میان جدایی خانه‌ها خود به خود ایجاد شده بود، و شاید هم ابتدا اینجا کوچه بود، سپس خانه‌ها را ساخته‌ بودند. به هر حال تابستان که فرا میرسید، به خاطر تنگی کوچه، رهگذران میبایستی مکثی می‌کردند تا دو نفر بتوانند براحتی ‌از کنار هم رد شوند. در این هنگام نیز رهگذران به هم سلام می‌دادند و کوچه‌ تنگ را با درودهای خود مملو میکردند. بنابراین تابستان هم مانند زمستان فصل کاشتن دوستیها بود و کوچه‌ کشتگاه‌. این چنین رهگذران اسم کوچه را کوچه دوستی گذاشتند.
مدتی به همین منوال گذشت اما ناگهان شهرداری آمد و خیابانی عریض که کوچه بدان ختم می‌شد، کشید. رفت و آمدها با ماشین و موتور زیاد و زمین گرم‌تر شد و نیز به خاطر ترقی موقعیت محله، ساکنین بر طبقات خانه ها افزودند. پیاده‌ها کمتر و کمتر از کوچه می‌گذشتند همچنین به‌ خاطر بیشتر شدن درجه حرارت زمین، برف نیز کمتر به سر وقت کوچه می‌آمد و دیگر کسی نه‌ به‌ پنجره‌ نگاه میکرد و نه‌ از پنجره به کوچه‌ای متروک می‌نگریست. کوچه پر از نایلون و کاغذپاره‌های فراری از دست باد شده بود، غبار گرفته و غمگین. هر گاه کسی از خیابان از کنار کوچه رد می‌شد هرگز به ذهنش خطور نمی‌کرد که چنین کوچه‌ای زمانی محل آمد و شد آدم‌ها بوده‌ باشد. یک روز شهرداری خواست کوچه‌ها را اسم گذاری کند. از اسامی قهرمانان تاریخی تا شهیدان و شاعران و اسامی ساکنین کوچه‌ها استفاده شد. همه اسم گرفتند. ماند کوچه‌ی داستان ما. اولین کسی که کنار کوچه ساختمان برپا کرده بود ادعا کرد که کوچه باید به اسم او باشد چرا که اوست که این منطقه را آباد کرده است. آنطرف کوچه می‌گفتند: "آن زمانی که شما آمدید و روی زمینهای ما خانه ساختید ما اینور کوچه زیر چادرهایمان و کنار چشمه مشغول زندگی بودیم، بنابراین باید کوچه به اسم ما باشد." اینور کوچه‌ای‌ها می‌گفتند: "چادر که نشد مسکن و سر پناه. تازه، اولین جهانگردی که به این منطقه آمد، شب را کنار ما ماند. بعدها که فهمیدیم در کتابش اسم کوچه را به اسم خانوادگی ما نوشته است بنابراین ما سند تاریخی هم داریم." خلاصه بگو مگو بالا گرفت. هردو طرف پرده ها را کشیدند و کوچه تاریکتر شد. کوچه به مرز تبدیل شده بود و مرز همانطور که‌ میدانید به همراه خود جدایی‌ها را می‌آورد، بنابراین اینور کوچه‌ای‌ها با آنور کوچه‌ای‌ها ارتباطشان کمتر شد. سرانجام سر نام کوچه دعوا در گرفت و در شهر پیچید. از آن به بعد هیچ کس جرأت نداشت از کوچه‌ی داستان ما بگذرد، وگرنه پارچ آبی، سنگی و یا آشغال نوش جان می‌کرد. کوچه کاملاً ملیتاریزه شده بود. از دیگر محله‌ها برای رفع تخاصم می‌آمدند و نام پیشنهاد می‌دادند. یکی می‌گفت: "کوچه را همان دوستی بنامید چرا که دوستی هم همه را به هم پیوند می‌دهد و هم از آن کس نیست". یکی می گفت: "نام دوستی کلمه دشمنی را هم تداعی می‌کند بنابراین خوب نیست." دیگری اعداد و ارقام را پیشنهاد داد و می‌گفت: "بیایید آنقدر احساساتی عمل نکنیم و کوچه را بنامیم کوچه‌ی صفر." استدلالش هم این بود که عدد خیلی بهتر است، چرا که اگر شهردار هم عوض شود اسم کوچه عوض نخواهد شد. عده‌ای معتقد بودند که بیاییم از دو طرف کوچه را دیوار بکشیم تا دیگر اختلافی نباشد. بعضی‌ها می‌گفتند: "این همه مشکل توی دنیاست اما چرا شما هنوز اندر غم یک کوچه‌اید؟"
بودند کسانی از اهالی کوچه بسیار متعصبانه سخنرانی‌های غرایی انجام می‌دادند و می‌گفتند: "نام این کوچه از غذای شب برای ما مهمتر است و اسم این کوچه هویت ماست." جوان شاعری را دیدم چون عاشق دختر این‌ور کوچه‌ای‌ها بود به شدت با آنوری‌ها دعوا داشت. یکی درس خوانده گفت: "چون قبل از اینکه کسی به این شهر بیاید این کوچه مال هیچ کس نبوده است بنابر این کوچه را بنامیم، کوچه‌ی هیچ." بحث ها بالا گرفتند. تمام شهر هر شب در مورد کوچه داستان ما صحبت می‌کردند برای کوچه شعرها سروده‌ و آهنگها ساخته شد. برای اینکه‌ غائله‌ بخوابد و یا اینکه‌ کوچه‌ را مالک شود شهردار آمد و کوچه را به اسم خود کرد. اما تخاصمات همچنان باقی ماند و به‌ نسل بعدی کشیده‌ شد.
بعد از چند دقیقه متوجه شدم خودم را گرفتار چه داستان عجیبی کرده‌ام. خواستم داستان را ناتمام بذارم و برم پی کارم یا اینکه داستان را با حادثه‌ای عجیب تمام کنم . مثلاً در یک شب تابستانی در نیمه‌های شب مردی بدون لباس و کاملاً برهنه با طبلی بزرگ همه را از خواب پراند و چنین می‌سرود:
ابتدا خدا بود و کلمه‌...
عشق بود و کوچه‌ی زندگی...
ای مردم! ....
اما دیدم داستان اینجوری بی‌مزه تموم می‌شد. این بود که قرار گذاشتم بعدها داستان را به‌ اتمام برسانم یا آن را دوباره از نو بنویسم، به همین خاطر فعلاً هر جور دلتان خواست آن را تکمیل کنید.
18/2/87 فرهاد نعمت‌پور