۱۹.۱۰.۸۶

نهنگ

نهنگ
روزگاری مثل همین روزها، نهنگی جوان و نیرومند در دریا شاد و خرم زندگی می‌کرد. شادابی و جوانیش را با دادن امواج سهمگین به‌ رخ دریا می‌کشید. فواره‌ آب ناشی از فشار بینی‌اش، از تلاطم درونیش حکایت می‌کرد. برق پوستش در آفتاب، درخشش خیره‌کننده‌ای داشت. غرورش به‌ هنگام سکون طولانیش زیبایی با وقار و خاصی را به‌ جثه‌ عظیمش می‌بخشید



با این تفاصیل نهنگ ما تنها بود. دریایی از تنهایی زیر اشعه‌ی خیره‌ کننده‌ی آفتاب، کم کم آرام و قرار را از او ربوده‌ بود. علتش را شاید نمی‌دانست. امواج بی‌تابی، سنگ‌های ساحل دلش را تکان داد و در حسرت گرمایی ناپیدا و گم شاید آرام می‌گریست



مدت‌ها گذشت اما تور غربت بیشتر گره‌ می‌خورد. خود را افسرده‌ و خردشده‌ می‌دید. دنیا را با تمام پهنا و گستردگیش با همه‌ زیبایی‌ها و رنگ‌هایش، کوچک و سرد می‌پنداشت. سرانجام بی‌اندیشه‌ و کم‌خردانه‌ تصمیم به‌ انتحار گرفت. به‌ ساحل دریا خود را نزدیک کرد. با سرعت هرچه‌ تمام‌تر چرخی زد و آهی از درون به‌ صورت آبشاری معکوس، دل آسمان را شکافت و بر سر و روی مایوسش پاشید. خود را به‌ ساحل نزدیک‌تر ساخت. همان هنگام نهنگ رودی را دید



رود‌ پس از مدت‌ها انتظار در طی مسیرهای ناهموار و سخت و مرتفع، بالاخره‌ دل عاشق خود را به‌ سینه‌ نرم و فراخ معشوق خود یعنی دریا می‌ریخت. رود با هر آبی که‌ در دریا می‌ریخت با پس دادن آهی از شادی وصال به‌ شکل حباب، کفی از آرامش را نثار هوای پیرامون خود می‌کرد و عطر هوا را نثار ماهیها



نهنگ روی شن‌های ساحل مقابل رود بود



همراه با تکان‌های دمش، هر از گاهی آهی حاکی از غم را نثار پهنه‌ دریا میکرد



در آن هنگام ناگهان قورباغه‌ای سبز رنگ و درشت را روی سنگی مقابل خود دید. قورباغه‌ از همان آوان نهنگ را دیده‌ و پاییده‌ بود، و شیفته‌ عظمت و ابهتش شده‌ بود. نهنگ منقلب و هیجان‌زده‌ بود. نگاهش با نگاه قورباغه‌ گره‌ خورد. لحظه‌ای خود را در چشمان زیبا و درشت قورباغه‌ دید. امواجی ناخودآگاه رد و بدل شد و هر دو را لرزاند. گرمایی عجیب تمام تن عظیم نهنگ را فراگرفته‌ بود. آیا از نور خورشید بود؟ ... آشفتگی تمام وجودش را به‌ لرزه‌ درآورده‌ بود. همه‌ تلاطم و توفان بود



در یک چشم به‌ هم زدن، با لغزش نگاهی دیگر مناظر و دیدگاه جهان در مقابل چشمانش دگرگون شد. آسمانی نیلگون و دریایی به‌ همان رنگ که‌ در بی‌نهایتی بسیار زیبا همدیگر را در آغوش می‌کشیدند، زیباترین جلوه‌گاهش شد. اگرچه‌ فراوان دیده‌ بود اما هیچگاه تا به‌ آن هنگام زیبایی آن را درک نکرده‌ بود



رودخانه‌، خرامان با لرزشهای تنش و لبخندهای زیر لبی، شرمگینانه‌ مقابلش رد می‌شد. شنها همانند مرواریدهایی در مقابل آفتاب می‌درخشیدند. به‌ چه‌ زیبا بود. او عاشق شده‌ بود



نهنگ تکانی به‌ خود داد اما به‌ اندازه‌ سنگ ریزه‌ای جلو نرفت



تازه‌ به‌ خود آمده‌ بود. نگاهی عاشقانه‌ همراه با ترس و کمی ملتمسانه‌ به‌ قورباغه‌ انداخت. قورباغه‌ انگار تازه‌ متوچه‌ عمق فاجعه‌ شده‌ بود. مثل سنگی بی حرکت، درمانده‌ مانده‌ بود. نهنگ اینبار دمش را با شدت هرچه‌ تمامتر تکان داد تا بلکه‌ نجات یابد. نفس نفس میزد. این چه‌ بلایی بود به‌ سرش آمده‌ بود. آیا عشق بلای جانش شده‌ بود و یا نه‌ گردش روزگار او را به‌ این روز و حال انداخته‌ بود؟ آخر چرا دیر چنین عشقی به‌ سراغش آمده‌ بود



قورباغه‌ آرام آرام خود را نزدیک ساخت



نهنگ دیگر از تقلا ناامید شده‌ بود. دیگر کاری از دستش ساخته‌ نبود و نمی‌توانست کاری انجام دهد. مایوسانه‌ تصمیم گرفت تا زنده‌ است تمام و کمال خود را در اختیار معشوقه‌اش قرار دهد. آرام اما از درون طوفان، با تمام وجود قورباغه‌ را می‌نگریست. عجیب بود، نهنگ با تمام سهمناکیش خود را همچون بادی ملایم احساس می‌کرد. قورباغه‌ هاج و واج از انفجار چنین عشقی، شرمگینانه‌ و مضطرب لبی گزید و سری گرداند



اما واقعه‌ شوخی بردار نبود



قلب نهنگ از برندگی نور آفتاب که‌ کم کم اثر خود را بر پوست او می‌گذاشت، سنگین‌تر می‌تپید. پلک‌های سنگین شده‌اش حالتی خمار به‌ چشم او بخشیده‌ بودند. لبخندی بر لبش جا خوش کرد. نهنگ دیگر جز نوری رنگی که‌ در دور دست‌ها میان آسمان و دریا، روز را به‌ شب می‌سپرد، چیز دیگری نمی‌دید. قطره‌ اشکی، سوز دل و عشق ناکام و افسوس زندگی را به‌ شکایت پیش گردون برد



گردون اما بی‌رحم‌تر از اینها بود. و اینچنین نهنگ‌ها را به‌ هر سو می‌کشاند. او تا به‌ حال رابطه‌ مرگ و زندگی را پیش هیچکس بازگو نکرده‌ بود



فرهاد نعمت‌پور
بهار 1377
تهران