۱۴.۱۰.۸۳

مروری بر حسی کهنه‌


آغوش
بادی آرام میاید و خیلی زود مرا تنها میگذارد. رفتنی است. و صدای موسیقی از رادیویی کهنه‌ که‌ صدای پارازیت همراه آن این غروب دلگیر را صمیمی تر میکند.
دراز کشیده‌ام. از پنجره‌ی اتاق من نه‌ طلوع را میشود دید نه‌ غروب. رقص آرام پرده‌ ی توری اتاق و خزیدن باد ملایم به‌ داخل، همانجایی که‌ من دراز کشیده‌ام. نرمی حرکت باد غروب تابستان بر تن معجزه‌ آساست. موسیقی تمام میشود. اتاق تاریکتر شده‌ است و من غرق در لذتی نا آشنا هستم. گوینده‌ رادیو که‌ صدایش گاهی دورتر و ضعیف تر میشود، موضوعی پرشور و حماسی را می خواند.
گرگ و میشی هوا و صدای خس خس رادیو. باد ملایم و رقص آرام پرده‌ و درخت آنسوی پنجره‌. کوه‌ بلند نیز مستقر در تاریخ و ناظر بر آدمهای این شهر در گذشته‌ و حال، اکنون مرا مینگرد.چشمانم را نبسته‌ام. اما دیگر سنگینی تنم را حس نمیکنم. خود را میبینم. بر بلندی کوهی ایستاده‌ ام. غروب رنگین آفتاب، طعم حس را در درونم رنگینتر میکند... در زیر پوستم طعم آغوشی را حس می طلبم

فرهاد نعمت پور
04-11-04

هیچ نظری موجود نیست: