۱۹.۹.۹۳

هجوم سرمایه و جمعیت در برهوتی از مدیریت و فرهنگ

تابستان ۹۳ بود. هوا گرم و سنگین. دلم هوای خنک زیر درختان را کرده بود. تلفن زنگ زد. پاژین بود:
– سریع خودت را برسان بابوس آتش گرفته!
شلوار و پیراهنی که برای خاموش کردن آتش کنار گذاشته بودم پوشیده و همراه دوستان خود را سریع به محل رساندم. جیغ و داد درختهای آتش گرفته را همه جا میشنیدم. نگاه نیم سوخته شان را با شرم میقاپیدم. پای هر درختی که میرسیدم ابتدا نوازش میکردم و سپس آب را با جلز و ولز زیاد بر تنش میپاشیدم. . به نفس نفس افتاده بودم. دبه های آب سنگینی میکرد و بوی عرق تن و دود، درهم آمیخته بود….
ای دل غافل...
پاییز فرا رسید و درختان سوخته به خواب ابد فرورفتند. دیری نپایید که چند تراکتور به جان گورستان درختها افتادند و همه جا را شخم زدند. و مرگ درختان و قطعه قطعه کردن زمین را محلی برای سور خود کردند. از دور که به ماهور پایینتر نگریستم هجوم سرمایه و جمعیت را در برهوتی از مدیریت و فرهنگ حس کردم.
فرهاد نعمت پور
۱۹.۰۹.۹۳
بابوس، سمت چپ دمامه