۱۵.۵.۹۳

یادواره لک لک ها


دمدمای صبح بود. خورشید طلوع نکرده بود. خانه ها هنوز گرم خواب بودند. برخاست. دلش گرفته بود. فراموش شده بود. شاید اشکی. بالهایش را گشود. نسیم پرهایش را نوازید. برفراز شهر چرخی زد و رفت. هیچکس او رابدرقه نکرد، هیچکس ندید. سالها گذشت کسی نبودش را نفهمید.
گفتن یادش بخیر، تنها تلاشمان بود.   
فرهاد نعمت پور   
 مرداد 93